يک قصه بيش نيست (2)


 

نويسنده:دکتر احمد محسني*




 

ره صحرا گرفتن
 

مجنون از مشقت جدايي همه شب غزل سرايي مي کرد و هر دم از ديار خويش دور شده، برنجد به ياد يار سرود مي خواند، خويشان همه از او شکايت مي کردند. پدر غمگين از حکايت او بود و پيران قبيله راخواند و به خواستگاري ليلي رفت، اما پدر ليلي ،مجنون را دشمن کام ناميده و اين همان سنت ناپسند بني عذري است که اگر عشق دو دلداده افسانه شود، آن دو را بر هم حرام مي دانند و با ازدواجشان مخالفند. علاوه بر اين پدر ليلي، او را ديوانه مي خواند و دختر به آن ها نمي دهد. در پي اين ناکامي و بدتر از آن، شنيدن پند تلخ خويشان، مجنون، پيرهن دريده ره صحرا مي گيرد.

 

ديوانه صفت دوان به هر سوي
ليلي گويان دوان به هر کوي (1)

چنان حالي داشت که همگان بر او مي گريستند، مجنوني که از خانه مانده و از دوست رانده است. پدر او را به مکه مي برد و از او مي خواهد دعا کند تا ازاين عشق رهايي يابد. اما او در دعايش ثبات در عشق و دلداري ليلي را مي خواهد. نوفل براي او مي جنگد ولي باز مجنون در نهايت ناکامي ره صحرا مي گيرد.
در حکايت امير خسرو، مجنون قبل از خواستگاري و اميد طلبي ره صحرا مي گيرد. فقط به اين دليل که پدر و مادر ليلي از عشق دروني دختر آگاه شده اند و او را به کنج حجره، دلتنگ ميان خون و گريه گذاشته اند.
امير خسرو، مي خواسته در روند داستان تغييري هر چند جزيي ايجاد کند. اما روند منطقي داستان، محکم نيست. مدتي پس از اين واقعه، بايد مجنون ترک خور و خواب مي گفت و از صحبت کناره مي کرد و به دلداري او، وصل يارش را به خواستگاري مي خواستند، اگر نمي شد، ترک وطن مي کرد.
 

ليلي و جمال او
 

در کتاب ليلي و مجنون نظامي، بند 22، اختصاص دارد به «صفت جمال ليلي» اين مثنوي پر است از تشبيهات لطيف زنده، و آبدار استعاره هاي نو و غريب به همراه صنايع زيباي لفظي و معنوي و موسيقي خوش دروني و بيروني:

 

سر دفتر آيت نکويي
شاهنشه ملک خوب رويي

فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خليفه جامگي خوار

رشک رخ ماه آسماني
رنج دل سرو بوستاني

ليلي که به خوبي آيتي بود
انگشت کش ولايتي بود

قدش چو کشيده زاد سروي
رويش چو به سرو بر، تذروي

لعلش چو حديث بوس مي کرد
بر تنگ شکر فسوس مي کرد...(2)

امير خسرو هم ليلي را به زيبايي ستوده است. او بيش تر به تشبيه گراييده، ولي بياني بسيار لطيف و طبعي روان دارد. در بعضي روايت ها، ليلي دختري سياه چرده، کوتاه قد، با لبهاي کلفت و بد قواره و نحيف ، تصوير شده است. و بر اين اساس وحشي بافقي هم مي سرايد:

به مجنون گفت روزي عيب جويي
که پيدا کن به از ليلي نکويي

که ليلي گر چه در چشم تو حوري است
به هر جزوي ز حسن او قصوري است...

از آن جا که زمينه ي داستان براي تصويرگري نامناسب است و شاعر دستش را جلوه هاي طبيعي زيبا کوتاه است، آن چه به او فرصت مي دهد تا طراوت و تازگي به داستان ببخشد و بر اسب فصاحت بنشيند و براند، تصوير چهره ليلي و ديگر چهره هاي حاضر در داستان است. بنابراين مي توان گفت بهترين تصويرهاي خيالي در همين بخش و بخش هاي مشابه ديده مي شود.
تحرک و حضور ليلي در روايت امير خسرو بيش از نظامي است. بيش از آن چه از يک دختر باديه نشين و مقيد در بندهاي قبيله اي انتظار مي رود. او يک بار بدون اجازه برشتر مي نشيند و شبي در کنار مجنون در صحرا مي گذراند.
- در سفارش هايي که براي مادر نجوا مي کند، اين ويژگي باز هم به چشم مي خورد. او با کمال تعجب به مادر مي گويد: «از دامن چاک يار دلسوز يک پاره بيار و بر کفن دوز» و هم چنين مي خواهد که مجنون را در تشييع راه دهند و اجازه دهند اشک بريزد و حتي :

و آنگه به وفا چنان که داند
همخوابه شود اگر تواند (3)

جسارت ليلي، بر خلاف آن چه در اين عشق عذري انتظار مي رود، ديده مي شود.
نظامي همين گفتگو را با رعايت حدود زنانگي و حيامند مي گويد:

از بهر خدا نکوش داري
در وي نکني نظر به خواري

گو ليلي ازين سراي دلگير
آن لحظه که مي بريد زنجير،

از مهر تو تن به خاک مي داد
بر ياد تو جان پاک مي داد

... و امروز که در نقاب خاک است
هم در هوس تو دردناک است

مي پايد تا تو در پي آيي
سر باز پس است تا کي آيي (4)

- صحنه ديگر خرامش ليلي است با سرو قدان همسايه در بوستان گويي رفتن مجنون است با دوستان به چمن براي ديدن ليلي. دختر کان همه به بازي مشغولند ولي او :

هر غنچه گشاده لب به خنده
ليلي چو بنفشه سر فکنده

هر لاله به بوي مشک گشته
ليلي چو نهال خشک گشته

هر بت رطبي ز بار مي خورد
ليلي ز زمانه خار مي خورد (5)

در همين جاست که آواز خواني به دروغ خبر مرگ مجنون را مي دهد و در پي آن ليلي در بستر افتاده و مي ميرد.
- حتي در رويا هم ليلي کم نمي آورد. در داستان نظامي، مجنون ليلي را به خواب مي بيند، اما در اين جا ابتدا، خواب ليلي است و رفتن به سوي مجنون و آن گاه شنيدن خواب مجنون از زبان خودش و تعجب از يکي بودن خواب.
با دلايلي چند که ياد شد، مي توان گفت، شخصيت ليلي در روايت امير خسرو، بسيار روشن تر، جدي تر و شفاف تر است، بيش از آن چه در نظامي حضور دارد. او در اين داستان دختري نيست در بند عادت هاي جاهلي و خود پسندانه و تن به خواسته هاي ديگران نمي دهد، مگر در حدي که امير خسرو خواسته حفظ کند.
در روايت نظامي وجود بعضي از شخصيت ها به خاطر مجنون مي باشد و بدون مجنون جايگاهي در داستان ندارند، از آن جمله، سلام بغدادي، سليم عامري، نوفل، زيد و زينب.
اين شخصيت ها را در داستان مجنون و ليلي نداريم، چون حضور مجنون کم رنگ تر است.
 

ابن سلام
 

سومين قرباني عشق است. جواني بلند پايه، قوي پشت و سيم خدا. کس به خواستاري ليلي مي فرستد. فرستاده با نيرنگ و خواهش و نثار زر، پدر ليلي را راضي مي کند، اما از او مي خواهد کمي درنگ کند. در اين فاصله جنگ نوفل براي ستاندن ليلي پيش مي آيد و پس از رفع آن دختر را به ابن سلام مي سپارند، عروس را به بزرگواري تمام مي برد و دو سه روز با آزرم و نرمي با ليلي رفتار مي کند و در نهايت که مي خواهد کام دل از عروسش بستاند، از ليلي طپانچه اي مي خورد و چون مرده، بيخود مي افتد:

گفت ار دگر اين عمل نمايي
از خويشتن و زمن برآيي (6)

 

ليلي بر اين تصميم پاي مي فشرد و به آفريدگار سوگند مي خورد. ابن سلام هم، زان بت به سلام و نگاه راضي مي گردد.

دانست کز و فراغ دارد
جز شوي، دگر چراغ دارد

خرسند شدن به يک نظاره
زان به که کند زمن کناره (7)

ابن سلام در داستان امير خسرو، حضورندارد. در عوض مجنون را به اجبار، وادار به ازدواج مي کنند با دختري به نام خديجه و درست عکس آن چه بايد باشد، اتفاق مي افتد.
 

پدر مجنون «صداي عقل»
 

بنابه قول نظامي، پدر مجنون بزرگواري است که بر عامريان حکم مي راند و سرور است. نامش نسيمي خوش دارد و کامکار است. درويش نواز و مهمان دوست و خوش اقبال است. تنها کمبود زندگي اش فرزندي است که چون از دل پاک مي نالد و مي خواهد، خداوند هم به او فرزندي مي بخشد، که درد و داغ هميشگي و رسوايي عامريان را به ارمغان آورد. پدر قيس در اين داستان پيري آگاه و دلسوز است و راهنماي فرزند. او مي خواهد فرزندش عشقي به سامان و خوش داشته باشد و چون همه کس زندگي به سر برد. دلسوزي پدرانه او را بر آن داشته که به اين عشق تن دهد و به خواستگاري ليلي برود تا سلامتي و سعادت پسر را ببيند، پس از خواستگاري و جواب رد و سر به صحرا گذاشتن قيس، پدر او را در موسم حج بر اشتري مي نشاند و به صد حمد او را با سينه ي پر جوش به کعبه مي برد، او عاقلانه مي انديشد و گمانش اين است که درد پسر بايد درمان شود. از او مي خواهد دعا کند و او با ناله مي گويد:

 

گويند ز عشق کن جدايي
اين نيست طريق آشنايي

من قوت ز عشق مي پذيرم
گر ميرد عشق من نميرم؟(8)

تلاش پدر بي ثمر مي ماند و مجنون دوباره از خانه مي گريزد. پير پسر بر باد داده، هم چون يعقوب ز يوسف جدا افتاده، مي ماند. راه در پيش مي گيرد و يک روز تا بدان بوم مي دود. مجنون آواره را چون خيالي مي بيند که ز هوش رفته و مثل مار پيچ مي خورد. مجنون ابتدا پدر را نمي شناسد ولي پس از آن، به پاي پدر مي افتد و مي گريد. پدر هم مي گريد و «اين بوسه بر آن و آن بر اين داد، پدر جامه اي بر تن قيس مي کند و از او مي خواهد به شهر و ديار بر گردد و رسوايي را به انجام رساند. حتي مرگش را بهانه مي کندو به او هشدار مي دهد که اگر تو نباشي بيگانه اي اندوخته اي مرا مي ربايد. اما مجنون باز هم به احترام، جواب رد مي دهد و درد پدر را دو چندان مي کند و در پي آن:

روزي دو ز راه ناتواني
مي کرد به غصه زندگاني

ناگه اجل از کمين برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت(9)

در اين داستان، حضور پدر قيس کاملا جدي است و پس از سه قرباني عشق بيش ترين نقش را دارد. اما در روايت امير خسرو اين چنين نيست، پدر قيس شباني است به سروري رسيده از دلسوزي هاي او چندان که درليلي و مجنون ياد شده، خبري نيست. پدر او را به کعبه نمي برد. در صحنه اي هم که پدر به سراغ پسر مي رود، به جاي چاره گري دايم بر پاي او بوسه مي زند و از او مي خواهد به خانه بر گردد. درست عکس آن چه در داستان نظامي است، آن جا مجنون بر پاي پدر بوسه مي زند.
در اين رابطه، آن چه در مجنون و ليلي بيش تر است، وساطت پدر در ياري گرفتن از نوفل است حال آن که در ليلي و مجنون نوفل خود به مجنون بر مي خورد و دل مي سوزد.
 

نوفل «سلحشوري دلسوز و دلجو»
 

نوفل مردي شجاع است که قبايل عرب را به زير نگين دارد، لشکر شکن است و با اين همه دلسوز و نرم دل.
روزي در رخنه ي غارها، به جستجوي نخجير است که آبله پاي، دردمندي را مي بيند، محنت زده، غريب، رنجور و مردم گريز، در حالي که در چند وحشي دور او را گرفته اند. و از آواز حزينش بر مي آيد که دردش چيست و بدين ترتيب :

 

نوفل چو شنيد حال مجنون
گفتا که ز مردمي است اکنون

کين دلشده را چنان که دانم
کوشم که به کام دل رسانم (10)

مجنون خوشحال مي شود که با او درد دل مي کند و آن گاه نوفل تعهد مي کند و به خداوند سوگند مي خورد تا در طلب ليلي «نه صبر بود، نه خورد و خوابش»، در عوض از مجنون مي خواهد صبر و شکيبايي پيش گيرد و به خانه بر گردد. مجنون هم چنين مي کند: به گرمابه مي رود، لباس مي پوشد، به رسم عرب عمامه اي بر سر مي گذارد، دو سه ماهي در نشاط روي دوست با هم به خوش و ميخواري مي گذرانند و بعد، نوفل صد مرد جنگي بر مي گزيند و بر در آن قبيله مي ايستد، قاصدي روانه مي کند که يا دختر بدهيد يا بجنگيد، بزرگان قوم ليلي تن نمي دهند و آماده جنگ مي شوند. چکاچک سلاح ها بلند شده و درياي مصاف جوشان مي گردد. در اين ميان که صحنه جنگ طوفنده و کوبنده است. مجنون چون عاشقان طواف کرده، اگر شرم نداشت بر لشکر خويش تيغ مي زد و اگر خنده و تمسخر دوستان نبود، از لشکر نوفل سر مي بريد. دراين حال، جوانمردي از نوفليان مي پرسد ما از پي تو جانسپاري مي کنيم چرا به خصم ياري مي رساني:

گفتا که چون خصم يار باشد
با تيغ مرا چه کارباشد

از معرکه ها جراحت آيد
اينجا همه بوي راحت آيد(11)

القصه تيغ زنان تا شب مصاف جسته و آن گاه سپاهي گران چون کوه به ياري قبيله ليلي مي آيد و نوفل به ناچار از در صلح در مي آيد مجنون بر آشفته مي گويد:

آن دوست که بد سلام دشمن
کرديش کنون تمام دشمن

آن در که بد از وفا پرستي
بر من به هزار در ببستي (12)

نوفل بار ديگر سپاهي گران فراهم مي کند تا بار دوم بر لشکر ليلي بتازد و او را براي مجنون ستاند، اين بار نوفليان به فال پيروز:

بر خصم زدند و بر شکستند
کشتند و بريختند و خستند (13)

پيروان قبيله ي ليلي،خاک بر سر،نزد نوفل آمده و گفتند: همه ما را کشته گير و برده، از کشتن ما چه به تو مي رسد؟

ما کز تو چنين سپر فکنديم
گر عفو کني نيازمنديم

گفتا که عروس بايدم زود
تا گردم از اين قبيله خوشنود(14)

پدر ليلي هم با دل شکسته و عذر خواهان نزد نوفل آمده مي خواهد که دختر را به او ببخشد، چون مجنون ديو فرزندي است و لايق دختر نمي باشد.

چون او ورقي چنان فرو خواند
نوفل به جواب او فرو ماند

زان چيره زبان رحمت انگيز
بخشايش کرد و گفت بر خيز

ما گر چه سرآمد سپاهيم
دختر به دل خوش از تو خواهيم

چون مي ندهي دل تو داند
از تو به ستم که مي ستاند؟(15)

مجنون شکسته دل نزد نوفل مي آيد، آب در چشم؛ نوفل را به سرزنش مي گيرد، خود را تشنه لب فرات مي خواند و باز ره صحرا مي گيرد. وليلي را به ابن سلام مي سپارند.
در روايت اميرخسرو، پدر مجنون از نوفل کمک مي طلبد ولي در داستان نظامي نوفل ضمن شکار به او بر مي خورد. روايت نظامي طبيعي تر و منطقي تر است.
اختلاف ديگر اين است که، در مجنون و ليلي خسرو، پس از جنگ، نوفل براي دلداري دختر خود، خديجه را به عقد قيس در مي آورد و او هم مي پذيرد، گر چه در نهايت به ياد ليلي عروس و همراهان را رها کرده صحرا گردي اختيار مي کند. اين صحنه را از ابداعات امير خسرو است و داستان را ضعيف کرده است. عروسي مجنون به خديجه با روحيات قيس عاشق نمي سازد.
درست است خديجه خورشيد رخ است و به عصمت پرورده، اما مجنون سالها در به دري کشيده و عشق ليلي در تمام وجودش جاي گرفته و اصلا نمي تواند به ديگر بينديشد. «دراينجا گويي نقشهاي زن و مرد جابه جا مي شود. مجنون که از عشق ليلي هوش باخته است. ناگهان با آن همه رميده خويي تن به حکم پدر و رضاي مادر مي دهد و با دختر نوفل ازدواج مي کند و کاري که عادتاً از دختران سر مي زند و حتي عذر بدتر از گناه مي آورد، آنجا که مي گويد، پرواي آن نداشته که عشق را بر پدر فاش سازد.»(16)
امير خسرو هم چنين اضافه کرده است که، ليلي آواز دف تزويج مجنون را مي شنود و از دود دل سوي مجنون نامه اي مي نويسد که از نامه اش اشک مي چکد و حيرت و حسرت.
 

پی نوشت ها :
 

*استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تربت حيدريه
 

1- ليلي و مجنون نظامي، بند 17، بيت 9.
2- همان، بند22، بيت 1 به بعد.
3- خمسه ي امير خسرو، ص 228.
4- ليلي و مجنون نظامي، بند58، بيت 55.
5- خمسه ي امير خسرو، ص223.
6- ليلي و مجنون نظامي، بند 33، بيت 82.
7- همان، بند 33، بيت 86 تا 90.
8- همان، بند 18، بيت 28.
9- همان، بند38، بيت 17 و 18.
10- همان، بند 25، بيت 31 و 32.
11- همان، بندي 26، بيت 53 و 54.
12- همان، بند 26، بيت 53 و 54.
13- همان، بيت 22.
14- همان، بيت 22.
15- همان، بيت 66 به بعد.
16- ستاري جلال: حالات عشق مجنون، ص145.

 

منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20.